شمس لنگرودی:
عقده موسیقی دارم!
به گزارش لیمو بلاگ، شمس لنگرودی در مراسم رونمایی رمان جدیدش، «می روم که به کنسرت برسم» با اشاره به اینکه اگر شاعر نمی شد، موسیقی دان می شد اظهار داشت: عقده موسیقی دارم. بچه که بودم عاشق موسیقی بودم و هنوز هم هستم. وی همینطور اظهار داشت: خلوت را دوست دارم اما از انزوا گریزان هستم و از آن بدم می آید. انزوا شبیه مرگ است.
به گزارش لیمو بلاگ به نقل از ایسنا، مراسم رونمایی از رمان «می روم که به کنسرت برسم» نوشته محمد شمس لنگرودی چهارشنبه، ۲۱ آبان در مجموعه تئاتر لبخند برگزار شد؛ «داستان این رمان در دل یک انباری تاریک و خاک گرفته و شلوغ، از میان صداها و بوها و خاطرات کودکی، روایت می شود و همچون گرهی کم کم در ذهن خواننده باز می شود، آن هم با ضربه ای تعجب آور.
شمس در این رمان خواننده را با انزوا، معنای زندگی، رهایی و درکی نو از مرگ و هستی مواجه می کند و او را به هزارتویی از حدس و گمان، تاریکیِ انزوا، ترس، بی آیندگی، و حجمی لایتناهی از راز و رمز می برد.»
شمس لنگرودی در مراسم رونمایی از «می روم که به کنسرت برسم» که سومین رمان این شاعر مطرح است و در نشر افق انتشار یافته در سخنانی با اعلان اینکه «مهم ترین مساله هنر، یافتن همدل است» ضمن اشاره به نقل قولی از بورخس با این مضمون که «زمانی که نخستین کتابم چاپ شد، در خیابان به دست های همه نگاه می کردم تا ببینم چه کسی کتابم را گرفته و دلم می خواست دست او را ببوسم»، اظهار داشت: آنهایی که کتاب چاپ کرده اند می دانند چاپ کتاب، کار بی مزد و مواجبی است. یک کارمند می داند سر ماه حقوقی دارد اما کار هنر این گونه نیست. ممکنست چند سال بگذرد و کارتان خریدار داشته باشد یا نداشته باشد.
او سپس به پرسشی در رابطه با این که در این رمان با شمس لنگرودی شاعر مواجه می باشیم یا شمس لنگرودی نویسنده، با توجه به این که او به شاعری شناخته می شود، اظهار داشت: نخستین مطلبی که در کودکی نوشتم یک داستان پلیسی تحت تأثیر آلفرد هیچکاک بود. این داستان را برای اطلاعات هفتگی فرستادم. آنها هم نوشتند داستان به دستشان رسیده اما چاپش نکردند. من به این فکر نبوده و نیستم که شعر بگویم یا رمان بنویسم، در دوره ای احساس می کنم که باید شعر بگویم یا داستان بنویسم و یا در دوره ای احساس می کنم باید موسیقی کار کنم.
شمس لنگرودی سپس اشاره کرد: در فکر رمان نویسی نبودم اما آنقدر مسایل زیاد است که شعر گنجایشش را نداشت و باید بسط پیدا می کرد. نمی شد آنها را در شعر گفت. فرق شعر و داستان و تاریخ اینست که شعر به کلیات می پردازد، تاریخ به جزئیات و داستان از جزئیاتی می گوید که ممکنست اتفاق بیفتد. البته دور از داستان هم نبودم و در دانشگاه داستان نویسی تدریس می کردم. الآن بیشتر درگیر داستان نویسی هستم.
او سپس در رابطه با این که داستان لطافت شاعرانه هم دارد، اظهار داشت: پل والری داستان را قبول نداشت و می گفت نوشتن جزئیات برای چیست؟ من در دوران جاهلیت این دید را داشتم و متوجه نبودم. در نوشتن داستان برایم اختصار کلمات مهم بود و می خواستم اگر چیز اضافه می نویسم، دلیل داشته باشد و جزئیاتی را بیان کنم که نقش مؤثری داشته باشد و با این حال خوش آهنگ، شفاف و روشن باشد. در زمان نوشتن، شعر هم مدنظرم بود.
این شاعر و نویسنده همینطور در قسمت دیگری با توضیح چرایی توجهش به حس های لامسه و بویایی اظهار داشت: فکر می کنم در اشغال و کثافت هم زندگی وجود دارد؛ نمی توانیم بگوییم چیزی صددرصد خوب است یا بد است.
او همین طور در رابطه با نام این رمان، «می روم که به کنسرت برسم» توضیح داد: عقده موسیقی دارم. بچه که بودم عاشق موسیقی بودم و هنوز هم هستم. ما در شهر کوچکی زندگی می کردیم که هیچ کلاسی نداشت. یک کلاس کشتی کج داشت و یک پینگ پنگ. چون پینگ پنگ دوست نداشتم رفتم کشتی کج. شهر ما تنها یک موسیقی دان داشت؛ گاوداری به نام فیض که برای گاوهایش می نواخت. یکی دوبار پیشش رفتم و دیدم هرآنچه هم بلدم دارم فراموش می کنم. عقده موسیقی ماند و این نام عقده سرکوب شده من را نشان داده است.
شمس تاکید کرد: گاه از من می پرسند اگر شاعر نمی شدی دوست داشتی چه کاره شوی؟ اگر شاعر نمی شدم، دوست داشتم موسیقی دان شوم. هنوز هم می گویم. البته سلیقه ام عوض شده است و الان راک دوست دارم.
او در رابطه با تنهایی ای که در این رمان جاری است، با اعلان اینکه میان تنهایی و انزوا تفاوتی وجود دارد، اظهار داشت: تنهایی دو حالت دارد؛ یا به خلوت تبدیل گردد که خوب است، یا ممکنست به انزوا و مردم گریزی تبدیل گردد که در این صورت بد است. انزوا مانند خوره آدم را می خورد. تنهایی مبحث بااهمیتی است اما مهم اینست آدم به رغم تنها بودن منزوی نشود و به خلوت نائل شود. خلوت را دوست دارم اما از انزوا گریزان هستم و از آن بدم می آید. انزوا شبیه مرگ است.
این نویسنده همینطور در رابطه با نگاهش به شخصیت های زن این داستان اظهار داشت: نگاهم خیلی اعتقادی نیست، قلبی است. احساس می کنم حق زنان خورده شده است، نگاهم ایدئولوژیک نیست، از فمینیسم و هر ایسم دیگری خوشم نمی آید.
شمس در رابطه با این که اگر بخواهد رمان را در یک جمله ارائه کند، چه می گوید، اظهار داشت: سرخوردگی و از دست رفتگی به خاطر سنت و تنگ نظری.
وی در توضیح جمله ای از رمان بر اساس این که «زمان در زندان کند اما تند می گذرد» ضمن اشاره به مدتی که در زندان بوده است، اظهار داشت: در زندان یک مرتبه داشتیم دور هم می خندیدیم. ناگهان به خودم آمدم و گفتم ما در زندان هستیم اما داریم می خندیم و به اصطلاح پوستمان کلفت شده است. آدم زود عادت می کند. در زندان تقویم و خودکار و این چیزها نداشتیم. یک مرتبه تازه واردی آمد و به او گفتم الان چه ماهی است؟ گفت بیست و چندم آبان. دیدم شش ماه است که زندان هستم اما انگار دو هفته بود. در زندان شب و روز مثل هم است و هیچ اتفاقی نمی افتد. زمان خط مستقیم است و سریع می گذرد. اگر زندان افتادید، نگران نباشید، زود می گذرد. (با شوخی)
به گزارش لیمو بلاگ به نقل از ایسنا، در ادامه این مراسم شمس لنگرودی در جواب این که چه سفارش ای به نویسندگان جوان دارد، اظهار داشت: داستان های مطرح را با دقت بخوانید و به ساختار آنها توجه کنید. همینطور کتاب هایی را که به شما می گویند چگونه داستان بنویسید، بخوانید. دیگر این که هنر، صبر و حوصله می خواهد برای اینکه دیربازده است. مراقب باشید، مدام سنگ اندازی می شود برای اینکه موفقیت شما را نمی خواهند و باید انرژی زیادی برای کسانی صرف کنید که ارزشی ندارند.
او سپس بیان کرد: الان شعرهای بسیاری نوشته می شوند و نام سهراب سپهری را پایش می گذارند. در تمام مدت شاعری اش همه مقابل او نوشتند و هیچ کس در دفاع از سهراب چیزی ننوشت. قابل مقایسه نیست؛ اما من هم در تمام دورانی که کار می کردم، همه مقابل من نوشتند. روحیه ام خراب شده بود. یک مرتبه شعری از نیما یوشیج دیدم، تکانم داد و آن شعر را بردم انجمن خوشنویسان برایم تابلو کردند؛ «من به راهِ خود باید بروم، /کس نه تیمارِ مرا خواهد داشت./در پُر از کشمکش این زندگیِ حادثه بار، / (گر چه گویند نه) هر کس تنهاست./ آنکه می دارد تیمارِ مرا، کارِ من است.» شاملو در جایی گفته است «کار هنری کردن، تونل زدن در کوه ناممکن هاست». دشوار است. خیلی دشوار است.
شمس در ادامه در رابطه با تغییر نگرش خود به زندگی توضیح داد و اظهار داشت: زندگی هیچ ارزشی ندارد اما ارزشمندتر از زندگی نیست. این خط مشی من است. مرگ تنها چیزی است که ارزش زندگی را نشان داده است. خیلی چیزها بی اهمیت هستند اما ما به آنها اهمیت می دهیم درحالی که اهمیت ندارند. پذیرش را مسیر راه خودم قرار دادم.
او در آخر و قبل از امضای رمان تازه اش برای علاقه مندان، بخشی هایی از آنرا برای حاضران خواند.
حرف آخر اینکه من به این فکر نبوده و نیستم که شعر بگویم یا رمان بنویسم، در دوره ای احساس می کنم که باید شعر بگویم یا داستان بنویسم و یا در دوره ای احساس می کنم باید موسیقی کار کنم. او در ارتباط با تنهایی ای که در این رمان جاری است، با اشاره به اینکه میان تنهایی و انزوا تفاوتی وجود دارد، گفت: تنهایی دو حالت دارد؛ یا به خلوت تبدیل گردد که خوب است، یا ممکنست به انزوا و مردم گریزی تبدیل گردد که در این صورت بد است. خیلی چیزها بی اهمیت هستند اما ما به آنها اهمیت می دهیم درحالی که اهمیت ندارند.
منبع: limooblog.ir
این مطلب لیمو بلاگ را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط در لیموبلاگ
نظرات بینندگان لیموبلاگ در مورد این مطلب